پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

❤وبلاگ محمد پرهام عزیز ما❤

وقتی گل باغ زندگی می خوابه

وقتی گل زندگیمون چشمای قشمگش رو می بنده و به خواب میره گویی یه فرشته خوابیده و من یاد اون شعری می افتم که قبلا نوشته بودم...( روزی پا به این دنیا خواهی گذاشت... ) بينمش روزي كه طفلم همچو گل در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پيك ياس ها در مشام جان من پيچيده است   ...
30 مهر 1391

اولین حضور در یک مهمانی بزرگ

پنجشنبه ای که گذشت شام دایی مامان مهمونی داده بود و همه دعوت بودن و اولین مهمونی بزرگ و البته شلوغی بود که من حضور داشتم.  البته مامان به سفارش مامان بزرگ و بابا منو بغل کسی نداد و کلا یا تو کریر خوابیده بودم یا در حال شیر خوردن بودم. خاله جونم با پسر خاله آرمان هم اومدن و کلی از دیدنشون خوشحال شدیم. خاله سارا با مامان بزرگینا هم اوموده بود و یه ماشین تراکتور که از شمال سوغاتی برام خریده بود هدیه داد که خیلی هم قشنگه. اینم بگم که مامان کلی از دستم راضی بود چون گریه و بی تابی نکردم. گرچه بیچاره از اتاق بیرون نیومد ولی مهمونی بهش خوش گذشته بود. راستی لباس ملوانیم اندازه ام شده بود و کلی تیپ زده بودم حیف که نشد عکس بگیریم...
22 مهر 1391

سالگرد ازدواج

9 سال پیش در چنین روزی نهالی به دست من و بابا کاشته شد. نهال عشقی که تو ثمره آنی. این روز را که برای من بسیار عزیز است به همسر خوب و مهربانم که حالا بابای خوب آقا پرهام هم هست تبریک میگم. ...
17 مهر 1391

آنروز که تو قدم به دنیا نهادی...

         پرهام عزیزم خاطره آنروز (15 شهریور) را می نگارم  تا هم من به یاد داشته باشم و هم تو بدانی حس آنروز را . نیمه شب بود که فهمیدم وقت آمدن توست. بسیار غافلگیر شده بودم. حس عجیبی بود گویی بین شادی و غم بین آرامش و اضطراب. ذکر یاالله تا آمدن تو بر لبانم جاری بود. در سحر گاه بود که دردی جانکاه وجودم را گرفت...  چنانکه مرگ را در چند قدمی خود می دیدم و بناگاه همه چیز تمام شد  و تو را در آغوش خود دیدم چونان رویایی شیرین من مادر شدم و تو طفل دوست داشتنی من  قلبم مملو از عشق به تو گشت و وجودم را شادمانی فرا گرفت.  انتظار دیدارت به سر رسیده بود  و حال...
16 مهر 1391